تمرکز ندارم. کلی فکر تو سرم چرخ میخوره. نمیدونم از کجا شروع کنم. فک کنم روزایی که فکرم درگیر خودمه خوشاخلاق میشم. مثل وقتایی که صبح زود بیدار شم. مثل وقتایی که لازمه برم یه گوشه یواشکی گریه کنم. یه جمع کردن و رفتنِ شمرده لازم دارم. تاثیرگذار. خیلی چیزا رو نمیشه تغییر داد. نه که امید نداشته باشم. فقط مطمئنم که نمیشه. کسی قرار نیست بهم بگه، ولی بالاخره خودم باید بفهمم چی میخوام؟ دلم میخواد این یکی آهنگ بیتربیتیا رو آپلود کنم ولی نمیشه. هوف.
آن یارو توی صفحهی مشاورهاش میگوید "بچه آوردن" مثل جنایت است. وقتی که یک انسان را به زندگی در این دنیا دعوت میکنید جنایتکار و نابخشودنی هستید. یک وجود را به ذلت میکشانید. مجبورش میکنید در فلاکت و عذاب دست و پا بزند. چه میدانم. من تا حالا فکر میکردم زندگی یک هدیه است. یک جعبهی که دورش روبان بستهاند و هرچقدر تکانش بدهی نمیتوانی بفهمی داخلش چیست. هنوز هم اینطور فکر میکنم. اما دقیق نمیدانم از پیش باختن، باختن بدتری است یا امید واهی داشتن. از این همه شک و شبهه هم بدم میآید.
درباره این سایت